گروه فرهنگ و هنر مشرق - ایستگاه 15خرداد پیاده میشوم؛ ایستگاهی که هیچوقت رنگ خلوتی به خود نمیبیند و در هر ساعتی از روز که مسیرتان به آن بیفتد، با سیل جمعیت روانه خیابان میشوید. بازار تهران با وجود گرانیها، هنوز هم شلوغی و جنبوجوش خود را دارد طوری که یک لحظه فراموش میکنید روزهایی درگذرند که نرخ سکه و ارز، قیمت همهچیز را بالا بردهاند. در مغازهها دیگر خبری از پستههای 40 و 50 هزار تومانی نیست و قیمت آن سر به فلک کشیده است. برای من که معمولا مشتری بازار نیستم، مغازهها کمی غریبهاند. درشکهها در خیابان اصلی وسط بازار دنبال مشتری میگردند تا آنها را در محوطه بازار سواری دهند و بچرخانند. قطار دودی که حالا شکل و شمایل امروزیتر و تمیزتری پیدا کرده، با دو، سه مسافر در ایستگاهش متوقف میشود. با اینکه هنوز دو ساعتی تا ظهر مانده اما آفتاب بیرحمانه میتابد. آبمیوهفروشیها اما بین دیگر مغازهها، در این تابستان کار و کاسبی خودشان را دارند و جان مشتریها را خنک میکنند.
رنگ و لعاب مغازهها آنقدر هست که هر از گاهی من را داخل بکشانند و سرکی به جنسها و قیمتها بزنم. اما دوباره راهم را ادامه میدهم. پرسوجوکنان مسجد امام خمینی را پیدا میکنم. از پلهها پایین میروم. سه حوض مستطیلشکلی که در میانه محوطه جلویی مسجد جا خوش کردهاند، حال و هوای خاصی به آنجا دادهاند. پایین میروم و بعد از گذشتن از مقابل مغازههایی که دور تا دور حوضها صف کشیدهاند، به در ورودی مسجد میرسم. در آنجا دالانی نسبتا تاریک قرار گرفته که داربستهایی برای تعمیرات بنا در آن خودنمایی میکند. دیوارهای آجری و گاه لبپریده مسجد، حکایت قدیمی بودن آن را دارد. دالان را تا انتها میروم و به سمت چپ که میچرخم، حیاط دیگری با حوضی بزرگ مقابلم نمایان میشود. ناخودآگاه یاد مشهد میافتم. در آنجا به دنبال پیرمردی میگردم که سالهاست قرآن صحافی میکند. در سمت راست حیاط، داخل اولین دالان، نشانههایی از قرآنهایش را پیدا میکنم. جلوتر میروم. قرآنهایش را روی سکوی بلند سنگی با رواقهای آجری در دو ستون عمودی چیده است.
بین قرآنهای قدیمی، قرآنهای جدید هم برای فروش به چشم میخورد. کنار سکو، یک چرخ سبزرنگ قرار گرفته که چندتایی قرآن روی آن گذاشته است. نزدیکتر میشوم. پیرمردی با قد متوسط و کمی چاق، با سری کممو که با کلاهی سیاهرنگ آن را پوشانده، در آنجا ایستاده است. روی چرخ، کیسهای سفیدرنگ قرار دارد و پیرمرد با دوکهای رنگارنگ نخ تسبیح، بازی و آنها را مرتب میکند. این دالان محل عبور و مرور است و هرازگاهی، عدهای از آن میگذرند. جلوتر میروم و خودم را معرفی میکنم اما از مصاحبه شانه خالی میکند. حتی اصرارهایم هم افاقه نمیکند. پیرمرد مهربانی است. به هر طریقی سعی میکنم سرنخهایی از او و زندگیاش به دست بیاورم؛ اینکه چند سال است اینجا صحافی قرآن میکند. اما هر سوالم را با یک بیت شعر یا آیهای از قرآن جواب میدهد. به نظر میرسد از آن پیرمردهای گرم و سرد چشیدهای است که به زندگیای که دارد، قانع است. من را «باباجان» یا «دخترجان» خطاب میکند. در همان چند دقیقهای که کنارش ایستاده بودم احساس میکردم چند سالی است او را میشناسم.
البته این ویژگی بیشتر آدمهای قدیمی و اهل دل است؛ صمیمی و بیادعا. از جواب هر سوالی که میپرسم طفره میرود. بین حرفهایی که میزند چندباری با عابران سلام و احوالپرسی میکند که نشان میدهد پیرمرد صحاف را خوب میشناسند. دلیل مصاحبه نکردنش را که میپرسم، جواب میدهد: «با من مصاحبه کنی، آن را در روزنامه چاپ کنی که چه بشود؟ برو با کسانی مصاحبه کن که کشور را اداره میکنند. حرفهای من که به دردشان نمیخورد.»
بین اصرارهایی که برای گفتوگو دارم، به یکباره میگوید: «قهر خدا کمکم دارد خودش را نشان میدهد. جنگلها را میسوزاند و همه را به جنگ و نابودی میکشاند. یک آدم ناپاک رئیسجمهور آمریکا شده... »؛ و دوباره سلام و علیکی دیگر و حرفش نیمهکاره رها میشود. با همین سن و سالی که دارد، سر به سر پسربچهای میگذارد که با مادرش از آنجا عبور میکنند. دوباره اصرار به گفتوگو دارم و او باز هم سر باز میزند و میگوید: «دخترجان، از من نپرس، کار من چه ارزشی دارد. من یک بنده خدا هستم و گوش به فرمان خدا زندگی میکنم، زندگی خوبی دارم و ناراحت هم نیستم. خدا به من آرامش روح و جان داده و بچههای خوب و سالمی دارم.» از برکتی که در کار صحافی قرآن در زندگیاش دیده، سوال میکنم و او با عباراتی جواب میدهد: «به شمارش برگ درختان، به شمارش ریگ بیابان، به قطرات باران و به شمارش آنچه در کرات دیگر خلق کردی، خدایا شکرت. خدا همهچیز به من داده است. سلامتی داده، خانم خوب داده، فرزند خوب داده، زندگی خوب داده، الحمدلله. قطعا همه اینها از برکات قرآن بوده و من دیگر از خدا چه میخواهم.»
از برکتهایی که در زندگیاش بعد از صحافی قرآن دیده، سوال میکنم. او در جواب میگوید: «برکتهای زیادی دیدهام اما چرا باید بگویم. راز دل با یار خود هرگز مگو/ یار را یاری است، از یار یار پرهیز کن. قرآن، سراسر برکت است. وقتی با قرآن کار میکنی، مگر میتوان برکتی از آن ندید. اما یکسری موضوعات باید بین من و خدایم باشد. او به من برکت داده، قرار نیست آن را جار بزنم. این برکتها باید مثل راز باقی بماند.»
*فرهیختگان